دستهامو گرفت ، اصرار داشت برم خونشون ، مامان مخالف بود ، دلش میخواست زودتر برگردیم ، به قدم زدن ادامه دادیم ، هچی میگذشت هوا ابری تر میشد ، اما حالِ دلم خوب بود ! صدا مردم بلند شد ، هر کی از یه سمت میدوید تا خودش رو به 2 تا کوچه بالاتر برسونه ، یک تصادف کرده بود ، فقط شرح ماجرا رو شنیدم ،دلم لرزید . یکی از انتهای خیابان اومد سمتمون اسم کسی رو که تصادف کرده بود رو گفت ، بی اختیار گریه کردم من اون آدم رو فقط یک بار تو زندگیم دیده بودم اما این خبر باعث شد براش کلی گریه کنم ، دستمو گرفت گفت بیا بریم خونمون دیگه نمیذارم بری ، همون آقا یه پارچه داد دستم ، مام احساسات ین مرد روی پارچه نقش بسته بود ، قرار بود خودش رو برسونه به خونه قمر خانم ، دلم بیشتر آشوب شد ، قرار بود تا 1 ساعت دیگه کنار هم جمع بشیم و شاد باشیم و الان درست همین چند لحظه پیش برای همیشه از کنارمون رفت .
قمر خانم دستمو گرفت منو برد خونشون ، داشتم گریه میکرم که از خواب پریدم. هنوزم آشوبم ، کابوس دست از سرم بر نمیداره
صبح اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد ،بنری بود که کنار آبخوری نصب شده بود و روش نوشته بود، در اینجا خوردن آب برای افرادی که توان روزه گرقتن ندارن مانعی ندارد!!!!تعجب کردم چون سالهای قبل موقع ماه رمضان تمام آبخوری ها رو قطع میکردن و اگه یه پات هم لب گور بود و داشتی میرفتی اون دنیا بازهم کسی بهت یه قطره آب نمیداد!!
به هر حال حرکت خوبی بود:)
+میرسم خونه بعد یه استراحت مختصر در حدِِ خوردن یه لیوان چای ، میرم سراغ آشپزی ! طبق عادت معمولم برای ایجاد تنوع در انجام کارهای خونه ، همانطور که پای گاز وایستادم و غذا رو میپزم ، همزمان حرکات موزون انجام میدم و هر کدوم از اهالی خانه که از کنارم رد میشن هر کدام یه قری میدهند و میرن:)))یه همچین بچه ایم که تنهایی یه جماعتی رو به رقص و شادی میکشانم:))
++روزه و نمازهاتون پیشاپیش قبول دوستان:) مخاطب ویژه اگر خواندید با شما هم بودم:)
زندگی بالا و پایین داره ، هیچوقت نباید انتظار داشت که همیشه همه چیز خوب پیش بره ، آدمها تو هجوم مشکلاتشان غرق میشن ، سال های زیادیه که لبخند وشادی رخت بسته از زندگیهامون و شدیم آدمهای استیکری ،که چهره و حال واقعیمون رو پشت این شکلکها قایم میکنیم ، مردم نگاه میکنن به این لبخندهای تصنعی و حسرت میخورن به این خنده ها ، خنده هایی که پوچ و بیهوده است ، آدمهایی که پشت این شکل ها سنگر گرفتن تنها تلاش میکنند تا تخریب نشن و دِژ محکم غرور و عزتشان به راحتی با خاک یکسان نشه!
تو همین شرایط اگه واقعا دلتان بخواد آرامش و شادی و برای لحظاتی به زندگی دیگران هدیه کنی ، متهم میشی به اینکه چقدر آدم چیپ و فرومایه ای هستی که چنین راحت خودت را خار میکنی شاید هم انگیزه شومی در سر میپرورانی ! یا میخوای آویزون بقیه بشی !
در کل محبت و مهربانی در این زماه مصداق صادق اینه که شما در پس این محبت اهداف شومی را در سر میپرورانید و همه تلاش میکنند ازتون فاصله بگیرند!
خلاصه اینکه این روزها هرچقدر غمگین تر ، کوله بارت پر از آه و فغان و بدبختی باشد ، بیشتر مورد توجه و اعتماد قرار میگیرید !
پس بیهوده تلاش نکنید شاد باشید ، وگرنه محکوم میشوید به تنهایی و سکوت
همان دو واژه ای که سالهاست باهاشون دست و پنجه نرم میکنم.
چند روزه حال ندارم ، دیروز جواب آزمایشم رو گرفتم همه چیز خوب بود جز یه مورد !!! ذهنمو مشغول کردچطور ممکنه این اتفاق بیفته ! راستش فکر کردن بهش بیشتر عذابم میداد تا اینکه بدونم این درد رو دارم !
از سرکار رسیدم خونه و با همون خستگی شام پختم ، آشپزی آرومم میکنه و باعث میشه به چیزهای خوب فکر کنم
آخر شب میرم که بخوابم ، آروم و یواش صدام میکنه ، میرم کنارش ، سعی میکنه بغضشو نگهداره و اشکهاش نریزه، همونطور که تو گوشم زمزمه میکرد اشکهم سرازیر شد ، حرفهایی که میزد باورم نمیشد تا خود صبح نخوابیدم و گریه کردم . امروز هم تو شرکت همش حرفهاش میپیچید .تو گوشم و بزور جلو بغضمو میگرفتم تا
اصلا روزهای خوبی نبود دلم گرفته
خوابم برده بود ، گیج بودم بدنم ناتوان شده بود ، یهو از درد به خودم پیچیدم، از خواب بیدار شدم ، یکم خون بالا آوردم ، قلبم تیر میکشید ، بزور شب رو به صبح رسوندم.
رفتم دکتر آزمایش نوشت ، نمیدونم چرا اواین باره میترسم از بیماری ، با کسی حرفی نزدم ، حالا تنهایی باید برم سمت آزمایش و پیدا کردن علت حال ناخوش این چند ماهی که گذشت . دلم میخواد بخوابم ، شاید خوابی ابدی !
بهم گفت هدفت از زندگی چیه؟
گفتم. نمیدونم خیلی هدف دارم اما مهمترینش داشتن آرامشه و لذت بردن از زندگی.
رقت تو فکر برگه های روی میزشومرتب کرد و گفت ولی ما هیچ هدف و انگیزه ای نداریم ، فقط میایم شرکت صبحمون شب بشه. انگیزه خونه رفتن هم نداریم .
دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم و بگم تو این شرایط هم میشه امید داشت و همه چیز بستگی به خودمون داره ، اما یه لبخند زدم و گفتم درست میشه
دلم نخواست فقط حرف بزنم و شعار بدم ، گفتم بشینم ببینم خودم واقعا دارم پای زندگیم چقدر تلاش میکنم چقدر واقعا انگیزه دارم ، شاید فقط دچار توهم شدم و دارم انرژی الکی به خودم میدم
پشت میزم میشینم و هندزفری میذارم و تا میتونم آهنگ غمگین گوش میدم
واقعا کجای زندگی هستیم ؟!
بهترین اتفاق امروز ، پیامی بود که داد ، بعد این همه مدت خیلی چسبید حرفهاش ، خنده هاش ، مهربونیش
آدمی که همیشه سر بزنگاه میرسه ، انگار دائم حواسش بهم هست و تو بدترین و ترین لحظه ها همیشه خودشو رسونده و خنده رو لبام آورده
آدمی که محرک اصلی برای تغییر زندگیم بود و مسیر درست بهم نشون داد ، همیشه با حرفها و کارهاش یه اصل مهم تو کار و زندگی بهم یاد میده ، ذوق و انگیزمو تحریک میکنه آدمی که کنارش میشه با آرامش پرواز کرد و از سقوط نترسید .
امروز یکی از بهترین روزها بود وقتی بهم اعتماد کرد، چقدر احساس خوبی دارم .
2 روز بیشتر از عمر وبلاگ باقی نمونده ، دلم میخواد از همه چیز و همه کس دست بکشم ، یه مدت خودم باشم و خودم ، نیاز شدیدی به تنهایی دارم ، حتی دلم نمیخواد تو این مدت کتاب بخونم ، گوشی رو هم باید بذارم کنار ، کاش جور بشه بتونم برم سفر ، حالم بده، این چند وقت بیش از حد اشتباه کردم ، از خط قرمز های خودم عبور کردم برای هیچ و پوچ ، فقط به روح و روان خودم دارم آسیب میزنم ، عذاب وجدان دست از سرم بر نمیداره ، شاید وقتی دلیل عذاب وجدانم رو بفهمید خندتون بگیره ، اما من آدم بشدت پایبند به عقاید و قوانین خودم هستم ، حالا که تخطی کردم باید خودمو تنبیه کنم ، باید تکلیفمو با خودم روشن کنم .
دیروز یه دوست قدیمی زنگ زد ، همیشه از تماس دوست های قدیمی خوش حال میشدم ، اما دیروز فقط دنبال بهانه ای بودم که از حرف زدن فرار کنم ، شب سرم رو گذاشتم رو بالِش و تا تونستم گریه کردم ، نمیدونم دارم با خودم چیکار میکنم ، فقط میدونم دارم هر روز بیشتر تحلیل میرم ، علیرغم تلاش هایی که میکنم .
خدایا کمکم کن ، نمیخوام آدم بدی باشم
میان جمع باشی و احساس تنهایی کنی ، کاش فقط احساسِ تنهایی بود ، اما این اوضاع و شرایط نشانگر تنهایی مطلق منه ، خنده داره که بگم خواهر دارم ، که بگم به خونم تشنه است ، که بگم 2 نفری دست به یکی کردن تا منو نابود کنند ، که هرجا میشینن از من بد میگن ! خنده داره که بگم هر چقدر محبت کردم و از وقت و تفریحات خودم براشون زدم حالا بهم به چشم یه غریبه نگاه میکنند که تو عمق نگاهشون میگن غلط کردی که کاری برامون کردی!
خنده داره که بگم دائم میشینن کنار مامان و از من بد میگن که حساسیت های مامان روم زیاد بشه!
خنده داره که بگم وقتی حالِ بیمارمو میبینن ، لبخند میزنن و خیلی ساده از کنارم رد میشن حتی رغبت نمیکنن یه لیوان آب دستم بدن !
خنده داره که بگم نمیفهمن چه فشاری از نظر روحی رومه و فقط از دور دارن بخش خوش حال این ماجرا رو میبینن و به شدت حسادت میکنن !
از جمع خواهرانه 3 تایی که میخاستم بسازم که توش اعتماد و شادی موج میزد ، حالا یهنفرت خاص مونده بینمون ، 2 تا خواهر و یه غریبه !
اگه مامان و بابا هوامو نداشتن مطمئنا تا الان گوشه یه بیمارستان باید پیدام میکردن ! اگه بابا اعتمادش نبود بهم شاید اونا دیگه هیچوقت انقدر باهام لج نبودن !
اما مشکل اصلی واقعا اعتماد کردن بابا به منه!!! بعید میدونم، مشکل ما ناشی از تفکراتمونه از عقایدمون .
چقدر حالم بده ، همه مینویسن خواهر یه نعمته ، و من بیزارم از بودن کنارشون .
خدایا کمکم کن دیگه طاقت ندارم .
+ فقط نوشتم که ذهنم خالی بشه که بغضم بترکه
درباره این سایت