سکوت



دستهامو گرفت ، اصرار داشت برم خونشون ، مامان مخالف بود ، دلش میخواست زودتر برگردیم ، به قدم زدن ادامه دادیم ، هچی میگذشت هوا ابری تر میشد ، اما حالِ دلم خوب بود ! صدا مردم بلند شد ، هر کی از یه سمت میدوید تا خودش رو به 2 تا کوچه بالاتر برسونه ، یک تصادف کرده بود ، فقط شرح ماجرا رو شنیدم ،دلم لرزید . یکی از انتهای خیابان اومد سمتمون اسم کسی رو که تصادف کرده بود رو گفت ، بی اختیار گریه کردم من اون آدم رو فقط یک بار تو زندگیم دیده بودم اما این خبر باعث شد براش کلی گریه کنم ، دستمو گرفت گفت بیا بریم خونمون دیگه نمیذارم بری ، همون آقا یه پارچه داد دستم ، مام احساسات ین مرد روی پارچه نقش بسته بود ، قرار بود خودش رو برسونه به خونه قمر خانم ، دلم بیشتر آشوب شد ، قرار بود تا 1 ساعت دیگه کنار هم جمع بشیم و شاد باشیم و الان درست همین چند لحظه پیش برای همیشه از کنارمون رفت .

قمر خانم دستمو گرفت منو برد خونشون ، داشتم گریه میکرم که از خواب پریدم. هنوزم آشوبم ، کابوس دست از سرم بر نمیداره 


صبح اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد ،بنری بود که کنار آبخوری نصب شده بود و روش نوشته بود، در اینجا خوردن آب برای افرادی که توان روزه گرقتن ندارن مانعی ندارد!!!!تعجب کردم چون سالهای قبل موقع ماه رمضان تمام آبخوری ها رو قطع میکردن و اگه یه پات هم لب گور بود و داشتی میرفتی اون دنیا بازهم کسی بهت یه قطره آب نمیداد!!

به هر حال حرکت خوبی بود:)

+میرسم خونه بعد یه استراحت مختصر در حدِِ خوردن یه لیوان چای ، میرم سراغ آشپزی ! طبق عادت معمولم برای ایجاد تنوع در انجام کارهای خونه ، همانطور که پای گاز وایستادم و غذا رو میپزم ، همزمان حرکات موزون انجام میدم و هر کدوم از اهالی خانه که از کنارم رد میشن هر کدام یه قری میدهند و میرن:)))یه همچین بچه ایم که تنهایی یه جماعتی رو به رقص و شادی میکشانم:))


++روزه و نمازهاتون پیشاپیش قبول دوستان:) مخاطب ویژه اگر خواندید با شما هم بودم:)


زندگی بالا و پایین داره ، هیچوقت نباید انتظار داشت که همیشه همه چیز خوب پیش بره ، آدمها تو هجوم مشکلاتشان غرق میشن ، سال های زیادیه که لبخند وشادی رخت بسته از زندگیهامون و شدیم آدمهای استیکری ،که چهره و حال واقعیمون رو پشت این شکلکها قایم میکنیم ، مردم نگاه میکنن به این لبخندهای تصنعی و حسرت میخورن به این خنده ها ، خنده هایی که پوچ و بیهوده است ، آدمهایی که پشت این شکل ها سنگر گرفتن تنها تلاش میکنند تا تخریب نشن و دِژ محکم غرور و عزتشان به راحتی با خاک یکسان نشه!


تو همین شرایط اگه واقعا دلتان بخواد آرامش و شادی و برای لحظاتی به زندگی دیگران هدیه کنی ، متهم میشی به اینکه چقدر آدم چیپ و فرومایه ای هستی که چنین راحت خودت را خار میکنی شاید هم انگیزه شومی در سر میپرورانی ! یا میخوای آویزون بقیه بشی !


در کل محبت و مهربانی در این زماه مصداق صادق اینه که شما در پس این محبت  اهداف شومی را در سر میپرورانید و همه تلاش میکنند ازتون فاصله بگیرند!


خلاصه اینکه این روزها هرچقدر غمگین تر ، کوله بارت پر از آه و فغان و بدبختی باشد ، بیشتر مورد توجه و اعتماد قرار میگیرید !


پس بیهوده تلاش نکنید شاد باشید ، وگرنه محکوم میشوید به تنهایی و سکوت 


همان دو واژه ای که سالهاست باهاشون دست و پنجه نرم میکنم.

 


پدر ، مردی کم حرف ، آرام  و سرشار از محبت ، همان مردی که زیر بار این همه فشار خم به ابرو نمیاره ، لبخندش رو کمرنگ نمیکنه تا مبادا اهل خانه با خبر بشن از ین همه گرفتاری و مشکلات ریز و درشتی که باهاشون هر روز دست و پنجه نرم میکنه ، این مرد دوست داشتنی که وقتی میفهمه حالِ دخترش کمی رو به راه نیست ، هر روز زودتر از دختر بیدار میشه و برای دختر کوچولوش یه لیوان داروی گیاهی آماده میکنه تا بخوره ، چای و صبحانه رو آماده میکنه و حسابی هوای دخترش رو داره !
هر روز صبح با این کاراش یه حس و حال عجیبی پیدا میکنم ، آرامش خاصی تمام وجودم رو میگیره ، دلم میخاد بپرم بغلش و دیگه از بغلش بیرون نیام ، هر روز صبح تا مسیر شرکت براش دعا میکنم و از خدا میخوام همیشه تنش سلامت باشه ، خیلی وقت ها هم از خودم شرمنده میشم که نکنه کاری کنم دلش بشکنه ، که تخطی کنم از باورهاش و قاعده و قوانینش .

پدرها فرشته هستن ، فرشته هایی ساکت و آرام ،  مثل کوه استوار و مظهر آرامش . خدا همه ی پدرها رو سلامت نگهداره :)

هیچوقت نمیتونم آدمهایی رو درک کنم که بین خانواده خودشون و همسرسون فرق میذارن 
نمیفهمم مگر مفهموم مادر و پدر فرق داره؟مگر نه اینکه هر مادر و پدری برای خوشبختی فرزنداشون از جوانی و لذت های خودشون خیلی وقت ها میزنن تا ما به جایی برسیم 
مگر غیر از اینه که هر مادر و پدری همیشه پست و تکیه گاه بچه هاشون هستند !
هرچقدر که والدین شما برای شما زحمت کشیدن قطعا والدین همسرتون هم برای همسرتون زحمت کشیدن و شده همین فردی که قرار شده زندگی و آینده شما رو تامین کنه !
پس چرا بیهوده میجنگید ؟!چرا میظید سوهان روح همسر و خانوادش؟!بخدا یه روز بچه هاتون بزرگ میشن و همین رفتار باهاتون میکنن
مادر و پدرها آرزوها دارن برای بچه هاشون ذوقی دارن وصف ناپذیر با این کارهاتون دلشکن نشکنید که خدا بدجور دلتون میشکنه . 


چند روزه حال ندارم ، دیروز جواب آزمایشم رو گرفتم همه چیز خوب بود جز یه مورد !!! ذهنمو مشغول کردچطور ممکنه این اتفاق بیفته ! راستش فکر کردن بهش بیشتر عذابم میداد تا اینکه بدونم این درد رو دارم !


از سرکار رسیدم خونه و با همون خستگی شام پختم ، آشپزی آرومم میکنه و باعث میشه به چیزهای خوب فکر کنم 


آخر شب میرم که بخوابم ، آروم و یواش صدام میکنه ، میرم کنارش ، سعی میکنه بغضشو نگهداره و اشکهاش نریزه، همونطور که تو گوشم زمزمه میکرد اشکهم سرازیر شد ، حرفهایی که میزد باورم نمیشد تا خود صبح نخوابیدم و گریه کردم . امروز هم تو شرکت همش حرفهاش میپیچید .تو گوشم و بزور جلو بغضمو میگرفتم تا

اصلا روزهای خوبی نبود دلم گرفته 


خوابم برده بود ، گیج بودم بدنم ناتوان شده بود ، یهو از درد به خودم پیچیدم، از خواب بیدار شدم ، یکم خون بالا آوردم ، قلبم تیر میکشید ، بزور شب رو به صبح رسوندم.


رفتم دکتر آزمایش نوشت ، نمیدونم چرا اواین باره میترسم از بیماری ، با کسی حرفی نزدم ، حالا تنهایی باید برم سمت آزمایش و پیدا کردن علت حال ناخوش این چند ماهی که گذشت . دلم میخواد بخوابم ، شاید خوابی ابدی !


بهم گفت هدفت از زندگی چیه؟

گفتم. نمیدونم خیلی هدف دارم اما مهمترینش داشتن آرامشه و لذت بردن از زندگی.

رقت تو فکر برگه های روی میزشومرتب کرد و گفت ولی ما هیچ هدف و انگیزه ای نداریم ، فقط میایم شرکت صبحمون شب بشه. انگیزه خونه رفتن هم نداریم .

دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم و بگم تو این شرایط هم میشه امید داشت و همه چیز بستگی به خودمون داره ، اما یه لبخند زدم و گفتم درست میشه 

دلم نخواست فقط حرف بزنم و شعار بدم ، گفتم بشینم ببینم خودم واقعا دارم پای زندگیم چقدر تلاش میکنم چقدر واقعا انگیزه دارم ، شاید فقط دچار توهم شدم و دارم انرژی الکی به خودم میدم 

پشت میزم میشینم و هندزفری میذارم و تا میتونم آهنگ غمگین گوش میدم

واقعا کجای زندگی هستیم ؟! 


بهترین اتفاق امروز ، پیامی بود که داد ، بعد این همه مدت خیلی چسبید حرفهاش ، خنده هاش ، مهربونیش 

آدمی که همیشه سر بزنگاه میرسه ، انگار دائم حواسش بهم هست و تو بدترین و ترین لحظه ها همیشه خودشو رسونده و خنده رو لبام آورده 

آدمی که محرک اصلی برای تغییر زندگیم بود و مسیر درست بهم نشون داد ، همیشه با حرفها و کارهاش یه اصل مهم تو کار و زندگی بهم یاد میده ، ذوق و انگیزمو تحریک میکنه آدمی که کنارش میشه با آرامش پرواز کرد و از سقوط نترسید .

امروز یکی از بهترین روزها بود وقتی بهم اعتماد کرد، چقدر احساس خوبی دارم .

 


یه زمانی بود که خیلی پیگیر کار بودم و دلم میخواست تو یه شرکت خوب بتونم کار پیداکنم ، از قضا تونستم برای مصاحبه تو یکی از شرکت هایی که همیشه دلم میخواست عضوی ازش باشم قبول بشم ! بعد از گذراندن 3 مرحله مصاحبه علمی و عملی و نوبت رسید به معاون مدیریت که باهام مصاحبه کنه ، تمام مصاحبه ها و نتایجشون عالی بود ! همونطور که گزارش عملکردم رو میخوند یه نگاه بهم انداخت ، گزارش رو  گذاشت کنار و شروع کرد به پرسیدن سوالات تخصصی ، انگیزمو از کار کردن و هدفهام پرسید ، بعد یه سری ت داد !
گیج شده بودم ، پاشد که بره ، گفتم مهندس ممکنه بگید نظرتون چی بود ؟ انقدر افتضاح بود مصاحبم باهاتون؟ جای امیدی نیست؟

برگشت نگام کرد و گفت : فقط میتونم بگم خیلی دیوانه ای که میخوای بیای اینجا کار کنی ، من تایید نمیکنم بیای اینجا نه اینکه قابلیت نداری ، چون اینجا خودت رو حیف میکنی ، برو دنبال یه کار بهتر در حد تواناییهات ، من اجازه نمیدم مثل خودم تو این شرکت استعدادت به تحلیل بره ، گفتی افتضاح بودی ، نه از دید من عالی بودی ، بدون تجربه کاری عالی بود !


خدا میدونه اون روز از مصاحبه برگشتم چقدر گریه کردم ، بابا و مامان فکر میکردن اتفاقی افتاده ، هیچوقت فکر نمیکردم در عین داشتن توانایی اونم برای شرکت مورد علاقم به همین راحتی جواب نه بشنوم!


از اون روز خیلی میگذره ، حالا که تو یه شرکت مهندسی مشغولم و پشت میزم نشستم ، دارم کم کم مفهوم حرفش رو متوجه میشم ، وقتی توانایی هایی که میتونم  جور دیگه ازش استفاده کنم ، حالا با مزایای ناچیزی در ا ختیار صاحبان شرکت گذاشتم ، امروز دقیقا همون کاری رو برای شرکت انجام میدم که  خیلی دلم میخواست خودم این کار رو به صورت مستقل و با یه تیم انجام بدم ، یه کار برای خودمون!
اون روز گفتم محاله بتونم این کار کم سخته ! اما امروز دارم انجامش میدم و هر قدم میرم جلو تر افسردگیم بیشتر میشه
شااید باید کم کم موضع خودمو مشخص کنم ! یا باید قانع باشم به این وضع یا تغییر بنیادی تو زندگی و کارم بدم !
خدایای کمکم کن.همه چیز رو به خودت میسپارم ، راه درست رو نشونم بده


آرامش نداره ، دلش میخواد همیشه با کارهاش تو چشم باشه ، حاضره میلیونی پول خرج کنه اما فقط برای اینکه مردم بگن "فلانی ، فلان دوره رو رفته "، "فلانی ، فلان مدرک رو داره " ، خب آخرش که چی ؟ آدم این همه مدرک بی حاصل جمع کنه که چی بشه وقتی با وجود این همه استعداد و آموزش تنها زانوی غم بغل بگیره و کاری نکنه !
مدام غُر میزنه و از زمین و زمان شاکیه ! بهش میگم تو یه چهار دیواری  خودت رو حبس کردی که نمیتونی داد بزنی و بگی من کارم خوبه ، من استعداد دارم ، صدات به گوش کسی نمیرسه ! تازه خدا هم گفته از تو حرکت از من برکت! نگفته تو بشین و استعداد و تواناییهاتو بشمار و بکار نگیر ! مگه خدا نشسته ببینه تو میتونی فلان دوره رو بری و بهت 100 امتیاز مثبت بده!!!!

این روزها شده برج زهرِمار ، منی که خودم نیاز دارم یه نفر پشتیبانم باشه ، تو این سالها پشتیبان سرسختش بودم ، اما وقتی ازش بخاری بلند نمیشه دیگه باید چیکار کنم ؟! تصمیمو گرفتم رهاش کنم که شاید ترس از تنهایی باعث بشه به خودش بیاد ! 

نمیدونم تاثیری داره یا نه  ، خودش رو میتونه پیدا کنه یا نه؟، اما فکر کنم وقتشه کمی هم به زندگی خودم برسم !


 پینوشت : این روزها زیر فشار روحی و روانیه جوِ حاکم ، بدنمان به شدت تحلیل رفته ! دلم میخواد برای یه مدت طولانی بخوابم و از همه چیز دور باشم!

یه مدت نسبتا کوتاهی هست که پدرجان بخشی از کارهاشون رو به من سپردن ، این مدت فشار روحی و روانی زیادی روی من بود و هست ، وقتی با پدر جان صحبت میکنم ، لبخند میزنه و میگه برای این چیزهای کوچیک انقدر استرس داری اصلا خوب نیست ، و تا میتونن بهم قوت قلب میدن :) 

همین ماجرا باعث شد تا بیشتر درباره مردها و مسئولیتهاشون فکر کنم ، من که فقط یه مدت کوتاه یه بخش خیلی کوچیکی از کارهای یک پدر رو به عهده گرفتم انقدر نوسانات شدید روحی دارم ! حالا پدر جان که مسئولیت های خیلی زیادی دارن چه فشاری رو دارن تحمل میکنن و با این حال لبخند میزنن و اجازه نمیدن هیچوقت متوجه بشیم که گاهی چقدر تحت فشار هستند بخاطر خانواده و چرخاندن چرخ زندگی مخصوصا تو این شرایط اقصادی فعلی !!!


فکر میکنم گاهی بی انصافی میکنیم در حق مردها ، یه مرد وظایف زیادی داره که همشون پر از استرس هستند ، و جالبه که کمتر مردی وجود داره که حرفی بزنه از شرایط سختی که داره ، همیشه تمام تلاششون رو میکنند تا خانوادشون در کمال آرامش باشند ، اما در مقابل ما خانوم ها چی ؟ میتونیم درکشون کنیم ؟ میتونیم این فشار های روحی رو در پس لبخندهاشون ببینیم و مرهمی باشیم براشون ؟ بعید میدونم ! نمیخوام بگم همه خانوم ها اما اکثریت خانوم ها توجهی نمیکنند به نیاز های روحی مردها ، تو باورشون مرد ساخته شده که کار کنه و  هزینه های زندگی رو پرداخت کنه ، و اسباب آرامش خودشون و فرزندانشون رو فراهم کنه ، همه اینها قبول ! اما یک مرد فقط باید یه عنصر دهنده باشه ؟ این مرد هیچ نیاز عاطفی نداره ؟ اینکه چقدر یه خانوم با همسرش رفیق و همراه باشه خیلی مهمه ، مهمه که یه مرد بتونه حرفهاشو راحت بزنه کنار همسرش ، مهمه که همسرش درکش کنه و باعث آرامش خاطر مردش بشه ، 
تنش های بین زن و مرد که حاصل عدم درک کردن و زیاده خواهی خانوم هاست ، عاملِ اصلی سرد شدن و تصنعی بودن زندگی های امروزه است ، زن ها و دخترانی که تو دنیای رویایی خودشون سیر میکنند و به مرد به چشم وسیله ای الهی جهت رسیدن به تمام رویاهاشون  نگاه میکنند !
کاش دست برداریم از این جنگ برتری بین زن و مرد و کمی به واقعیات نگاه کنیم ، به کارهای کوچیک و ساده ای که میشه انجام داد اما نتایج بزرگ و رضایت بخشی در پسشون وجود داره ، کاش یاد بگیریم رفیق و همراه باشیم تو زندگی ، نه حاکم و سالار و بنده و مرید!


امروز بیشتر از هر روزی دلم برای مردهایی میسوزه که با تمام کارهایی که انجام میدن و فشارهایی که تحمل میکنند مورد بی مهری و نامهربونی همسران و دخترانشون قرار میگیرند .

کاش یاد بگیریم زندگی متعلق به همه ماست و این خود ما هستیم که تعیین میکنیم چطور زندگی کنیم ! 
زندگی با ظاهری زیبا و کادوپیچ شده  اما باطنی خسته و افسرده و پر از تاریکی و نا امیدی !!! یا زندگی با ظاهری ساده  و باطنی راضی کننده و شاد در عین سخت بودن گذراندن مشکلات .!!

 

دنبالش می دویدم ، خنده هاش دلِ آدم رو میبرد ، حواسم نبود به حالم ، تو دنیای کودکانه اش غرق شده بودم که یهو نفسم بند اومد ، انگار یکی با دو دستش داشت گلومو فشار میداد ، کلی زور زدم تا به سرفه بیفتم ، حالا سرفه هام بند نمیومد ، هرکی یه جور سرزنشم میکرد، هیچکس نمیتونست متوجه بشه من اون لحظه ها چقدر حال خوشی داشتم ، آرامش و شادی که این چند وقت تجربه اش نکرده بودم ، اما نمیخواستن بفهمن که این حالِ خوش بیشتر برام ارزش داره تا اینکه بخوام بخاطر ضعف این روزهام یه گوشه بشینم !

چند وقته که دیگه خودم نیستم ، فشار روم زیاده و کسی متوجه نیست چقدر دارم عذاب میکشم ، عادت کردن همه چیز رو سرسری ازش بگذرن ، هرچقدر که دست و پا میزنم تا حال خودمو خوب کنم نمیشه که نمیشه .

بر خلاف حال واقعیم و روزهایی که دارم میگذرونم ، خواب هام طعم خوبی دارند ، دلم نمیخواد اصلا از خواب بیدار بشم ، کاش میشد  تو عالم رویا موند و دیگه بیدار نشد.

پر از حرفم ، اما تا میخوام بنویسم همه چیز از خاطرم پر میکشه ، من حتی حرف زدن رو هم فراموش کردم . واژه ها برام غریب شدن.
خدایا چه بلایی داره سرم میاد ، من  که تسلیم نشدم اما  دیگه توانی هم ندارم


کودکی در من فریاد میزند ، تمام سالهای از دست رفته اش را  فریاد میزند ، کودکی نکرد و  در این زندان روز به روز افسرده  و گوشه گیر تر شد  ، کودکی در من فریاد میزند و خواهان رهایی است ، باور دارد بالهایی دارد برای پریدن ، میخواهد رها کند این تَنِ خسته و فَرتوت را ، این جسمی که همچون پیرزنی 100 ساله، افتاده و بی رمق است . کودکِ درونم به دنبال عشق میگردد ، به دنبال لبخندی شیرین و خنده ای از ته دِل .
محکم بر تمام وجودم ضربه میزند تا خودش را رها کند ، تا این پیرزنِ چروکیده را دوباره سر ذوق بیاورد
چشمهایم را میبندم ، دستهایم را باز میکنم و نفسی عمیق میکشم باور دارم باید پرید و خود را رها کرد 
شاید کسی آنسوی آسمانها منتظرم باشد .

میچرخم ، میچرخم ، میچرخم ، لبخند میزنم و میرقصم ، باد موهامو پریشان میکنه و  مثل کودکی خندان و با شوق موهایم را دست باد میسپارم .

کم کم دارن میان، منتظرشون بودم ، با رقص به استقبالشون میرم ، مودب و متشخص قدم بر میدارن و دعوتشان میکنم به رقص ، از میان جمع دستشو میاره جلو ، دو به شک میشم ، دستهاشو بگیرم یا همه چیز را رها کنم و برم ، مامان با یه سینی تزیین شده که روش اسپند دود کرده سَر میرسه و دور سَرم اسپند دود میکنه ، دستشو میگیرم ، شه است و نا مرتب ، لبخند میزنم ، در چشم بر هم زدنی تبدیل به آدم دیگری میشود ، آدمی مرتب و خوشتیپ و با خنده های دلنشین .
همه شروع میکنند به رقص و پایکوبی و من غرق میشوم در شادی .
چشمامو باز میکنم ، کلاغِ قار قار میکند ، مامان همیشه میگه کلاغ خوش خبره ، راست میگفت ، همیشه با خودش خبرهای خوب میاره ، دِلمو میسپارم دست خودش ، میدونم هوامو داره 

میرم تو حیاط و موهامُ میسپارم دستِ باد و میچرخم و میچرخم و میچرخم  .

2 روز بیشتر از عمر وبلاگ باقی نمونده ، دلم میخواد از همه چیز و همه کس دست بکشم ، یه مدت خودم باشم و خودم ، نیاز شدیدی به تنهایی دارم ، حتی دلم نمیخواد تو این مدت کتاب بخونم ، گوشی رو هم باید بذارم کنار ، کاش جور بشه بتونم برم سفر ، حالم بده،  این چند وقت بیش از حد اشتباه کردم ، از خط قرمز های خودم عبور کردم برای هیچ و پوچ ، فقط به روح و روان خودم دارم آسیب میزنم ، عذاب وجدان دست از سرم بر نمیداره ، شاید وقتی دلیل عذاب وجدانم رو بفهمید خندتون بگیره ، اما من آدم بشدت پایبند به عقاید و قوانین خودم هستم ، حالا که تخطی کردم باید خودمو تنبیه کنم ، باید تکلیفمو با خودم روشن کنم .


دیروز یه دوست قدیمی زنگ زد ، همیشه از تماس دوست های قدیمی خوش حال میشدم ، اما دیروز فقط دنبال بهانه ای بودم که از حرف زدن فرار کنم ، شب سرم رو گذاشتم رو بالِش و تا تونستم گریه کردم ، نمیدونم دارم با خودم چیکار میکنم ، فقط میدونم دارم هر روز بیشتر تحلیل میرم ، علیرغم تلاش هایی که میکنم .


خدایا کمکم کن ، نمیخوام آدم بدی باشم


میان جمع باشی و  احساس تنهایی کنی ، کاش فقط احساسِ تنهایی بود ، اما این اوضاع و شرایط نشانگر تنهایی مطلق منه ، خنده داره که بگم خواهر دارم ، که بگم به خونم تشنه است ، که بگم 2 نفری دست به یکی کردن تا منو نابود کنند ، که هرجا میشینن از من بد میگن ! خنده داره که بگم هر چقدر محبت کردم و از وقت و تفریحات خودم براشون زدم  حالا بهم به چشم یه غریبه نگاه میکنند که تو عمق نگاهشون میگن غلط کردی که کاری برامون کردی! 

خنده داره که بگم دائم میشینن کنار مامان و از من بد میگن که حساسیت های مامان روم زیاد بشه!

خنده داره که بگم وقتی حالِ بیمارمو میبینن ، لبخند میزنن و خیلی ساده از کنارم رد میشن حتی رغبت نمیکنن یه لیوان آب دستم بدن !

خنده داره که بگم نمیفهمن چه فشاری از نظر روحی رومه و فقط از دور دارن بخش خوش حال این ماجرا رو میبینن و به شدت حسادت میکنن !

از جمع خواهرانه 3 تایی که میخاستم بسازم که توش اعتماد و شادی موج میزد ، حالا یهنفرت خاص مونده بینمون ، 2 تا خواهر و یه غریبه !


اگه مامان و بابا هوامو نداشتن مطمئنا تا الان گوشه یه بیمارستان باید پیدام میکردن ! اگه بابا اعتمادش نبود بهم شاید اونا دیگه هیچوقت انقدر باهام لج نبودن ! 

اما مشکل اصلی واقعا اعتماد کردن بابا به منه!!! بعید میدونم، مشکل ما ناشی از تفکراتمونه از عقایدمون .


چقدر حالم بده ، همه مینویسن خواهر یه نعمته ، و من بیزارم از بودن کنارشون .

خدایا کمکم کن دیگه طاقت ندارم .


+ فقط نوشتم که ذهنم خالی بشه که بغضم بترکه


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها