دستهامو گرفت ، اصرار داشت برم خونشون ، مامان مخالف بود ، دلش میخواست زودتر برگردیم ، به قدم زدن ادامه دادیم ، هچی میگذشت هوا ابری تر میشد ، اما حالِ دلم خوب بود ! صدا مردم بلند شد ، هر کی از یه سمت میدوید تا خودش رو به 2 تا کوچه بالاتر برسونه ، یک تصادف کرده بود ، فقط شرح ماجرا رو شنیدم ،دلم لرزید . یکی از انتهای خیابان اومد سمتمون اسم کسی رو که تصادف کرده بود رو گفت ، بی اختیار گریه کردم من اون آدم رو فقط یک بار تو زندگیم دیده بودم اما این خبر باعث شد براش کلی گریه کنم ، دستمو گرفت گفت بیا بریم خونمون دیگه نمیذارم بری ، همون آقا یه پارچه داد دستم ، مام احساسات ین مرد روی پارچه نقش بسته بود ، قرار بود خودش رو برسونه به خونه قمر خانم ، دلم بیشتر آشوب شد ، قرار بود تا 1 ساعت دیگه کنار هم جمع بشیم و شاد باشیم و الان درست همین چند لحظه پیش برای همیشه از کنارمون رفت .

قمر خانم دستمو گرفت منو برد خونشون ، داشتم گریه میکرم که از خواب پریدم. هنوزم آشوبم ، کابوس دست از سرم بر نمیداره 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها